بهار من

خونه جدید

این روزا من و تو بیشتر باهمیم .مدتیه که رفتیم خونه خودمون و احساس میکنم حالا بیشتر با هم هستیم و کنار هم .اینجا آزادی هات کامله چون خونه های دیگه همش نگران بودم به چیزی دست نزنی یا چیزی نشکنی نه اینکه حالا نباشم چون به شدت به همه چی دست میزنی و از لمس اشیا جدید لذت میبری روزیم که اومدیم تو خونه گفتم بهت که مامان جون اینجا همه چی ماله تو و برای توئه پس راحت باش ولی خوب حس مادرانه به من میگه خیلی چیزها برای تو دلبندم ممکنه خطرناک باشه . از شیرین کاریهات موقع جابجایی بگم که گاهی واقعا خسته میشدم .اینکه تا من در نهایت خستگی پشتم به تو بود و یه کابینت و میچیدم تو کابینت اول و خالی کرده بودی .یا اینکه حتما ماشین لباسشویی رو باید پریزشو بکشم چون ...
2 ارديبهشت 1392

92

سال 92 آغاز شد دومین بهار که نه سومین بهاری که داشتمت دوسال حضور فیزیکی و 90 هم که حس دلنشین با تو بودن رو داشت گرچه خیلی کوچیک بودی و من فیزیکت رو حس نمیکردم . سال 92 یه خانوم ناز داشتم که لباسهاشو مرتب پوشیده بود ،موهاش و خرگوشی کرده بود و کنار میز هفت سین خونه باباجون نشسته بود و به محض تحویل سال هرکس سعی میکرد اول تو رو ببویه نازنینم چرا که معصومیت و پاکی تو نوید یه سال خوب و میداد بعد هم که عیدی خوب گرفتی و شام هم مهمون خونه مادر بودی اونجام که خیلی شلوغ بود عمه ها و عموهات جمع بودن و بازهم شما مرکز توجه .خوب بلدی خودت و تو دل همه جا کنی . از روز چهارم هم که رفتیم تهران دیدن امیر عباس نی نی خاله سمیرا .یه نی نی کوچولو که شما خیلی دو...
10 فروردين 1392

خاله ستاره

خاله ستاره دوستمه میخوام براش بخونم تولدت مبارک ای دوست مهربونم این شعریه که این روزها بنده حفظ نموده و تند وتند میخونم تا شما لذت ببری و غذا بخوری .این ابیات مربوط میشه به یکی از سی دی های خاله ستاره که تو ماشین ما هستش و هربار که تو ماشین بشینیم گوش میدیم اسمش هست ستاره نازگلک تولدت مبارک و انصافا کار شاد و قشنگیه .نازنینم از اونجاییکه تو به موسیقی علاقه داری و ماهم دیدیم آهنگهایی که گوش میدیم مناسب سنت نیست و بار مفهومی برات نداره اینه که بعداز کلی گشتن این سی دی قشنگ خریداری شد و خدا رو شکر تو هم خیلی دوستش داری و تا میشینیم تو ماشین به پخش ماشین اشاره میکینی ،زمانهایی هم هست که من رانندگی میکنم و تو حوصلت سر میره و شروع میکنی به گری...
14 اسفند 1391

دلبند 16 ماهه

چقدر زود گذشت انگار همين ديروز بود كه خدا نعمت دادن تو رو به من عطا كرد و من و لايق مادر شدن دونست.حالا من دست تو رو ميگيرم و با هم راه ميريم گرچه هنوز در محيط هاي شلوغ توانمند نيستي ولي من صد برابر لذت ميبرم و به روزي فكر ميكنم كه دوشادوشم دختر جواني قدم بر ميداره و من از داشتنش به خودم ميبالم .حالا حس مادرايي كه بچه هاشون بزرگن و درك ميكنم . دغدغه اين روزهاي من اينه كه مهد خوبي براي تو پيدا كنم كه از همه نظر عالي باشه البته براي الان كه نه براي پايان دو سالگي البته بازم دودليم و تصميم داريم زمانيكه حرف زدن ياد گرفتي اين كارو انجام بديم تا اون موقع هم كه مهمان خانه پدري بنده هستي و به قول معروف صفا ميكني چون با همه وجود عاشقانه دوست دارن ...
3 بهمن 1391

درگیری های ذهنم

عزیز معصوم ومهربانم .چند روز هفته گذشته سخت و کشدار گذشت .اینقدر سخت که دلم میخواست هیچوقت نباشم تا این لحظه ها رو ببینم .نازنینم من تحمل دیدن غم و پژمردگی تو رو ندارم و پا به پا که شاید بیش از تو زجر میکشم .هفته گذشته عروسک کوچولویی بود که تب داشت ،درد داشت و مادری که همه اینها رو با جون و دل برای خودش میخرید تا بازهم تو رو کامل و سالم و سرحال ببینه . این هفته من بودم و تو بودی و آغوشی که همیشه و تا ابد برای تو بیتابه .من بودم و تو بودی و دکتر و شربت و پاشویه های شبانه و منیکه ثانی به ثانیه از خواب میپریدم و تب تو رو کنترل میکردم . وسط بیماری تو از خدا شفای همه کوچولوهای مریض و خواستم .چراکه سخته خیلی سخت . خدا رو شکر که الان خوبی و ب...
2 دی 1391

بدون شرح

  آنیتا و مامانش در سفر عید امامزاده سبز قبا(دزفول) آنی و باباش همون امامزاده         ...
29 آبان 1391

عاشقانه دوست دارم

صدای زنگ موبایل و مامانی که باید بره ،بره و برای چند ساعت از تو دور باشه اما این چند ساعت با دلتنگی میگذره ،تو تمام این مدت روحم پیشته و ثانیه به ثانیه نقش چمات تو ذهنم حکه . امروز صبح که بیدار شدم دوتا چشم سیاه به من زل زده بود و قبل از من بیدار شده بود .از 7 تا 8/10 تلاش کردم بخوابونمت ولی نخوابیدی و فعالیتهای روزانت شروع شد .اول از همه رفتی سمت پنجره اتاق خواب تا ببینی پایین کسی بیدار شده یا نه (خونه بابا جون بودیم که پنجره اتاق خواب تو سالن باز میشه )بعد با کلی سرو صدا اولین کسی که امد بابا جون بود .آنیتا تو باید قدر بابا بزرگت و بدونی چون واقعا عاشقانه دوست داره و از اولین دقایق صبح با تو بیداره و بازی میکنه . دخترکم دیگه میتونی چند...
21 آبان 1391

دلتنگم برای تو

اینجا پشت میز کارم نشستم و دارم کار میکنم ولی یه لحظه هم صورت قشنگت از نظرم دور نمیشه هربار به یادت لبخندی روی لبهام میشینه با خودم میگم آیا وقتی بزرگ شد بازم یادش من و میخندونه یا مثه خیلی از پدر و مادرهایی که الان درگیر دردسرهای بزرگ شدن بچه هاشون هستن منم با خودم فکر میکنم وایییییییییی بچه چقدر دردسر داره .البته من فکر میکنم همه چی به نوع تربیت برمی گرده اینکه چقدر خوب بچتو تربیت کرده باشی بعد انگار که کسی به من تلنگر بزنه به خودم میگم تو پنجاه درصد نقش تربیتی داری و اجتماع پنجاه درصد دیگه پس اونم تو تربیت آنیتا دخیله .بعد به خودم میگم خوب سطح توقعاتت و نسبت به دخترت پایین بیار بعد یادآوری یه سری مسائل باعث میشه به خودم بگم نه گاهی وقتا ا...
2 آبان 1391

تولد بهار من

خانوم قشنگم روز 22 شهریور یکساله شدی .یکساله که حضور شیرینت زندگی همه خانواده رو تغییر داده .یکساله که من بزرگ شدم و خاکی شدن و صبور بودن و با تو یاد گرفتم .یکساله که همنشین من عروسک نازیه که هر لحظه برای دیدنش ،بوسیدنش و بوییدنش ثانیه شماری میکنم . عزیز دوست داشتنیه من با همه وجود دوست دارم و برات از خدای بزرگ ،خدایی که با مهربونیش نعمت داشتن تو رو نصیبم کرد بهترین ها رو میخوام . کوچولوی دوست داشتنی من تولدت به خوبی برگزار شد گرچه خونه هنوز آماده نبود ولی شام مهمونامونو که خودمونی هم بودن بردیم بیرون و برای خوردن کیک و بقیه مراسم رفتیم خونه خاله جونت .روز قبلم رفتیم آتلیه تا عکسای یکسالگیت برای همیشه ثبت بشه و ما هربار با دیدنشون لذت ای...
27 شهريور 1391
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به بهار من می باشد