بهار من

نازنین دخترم

1390/10/1 16:00
نویسنده : سارا
356 بازدید
اشتراک گذاری

گلکم امروز که دارم برات می نویسم سه ماه و نه روزه که عطر وجودت خونه مارو گلبارون کرده .عزیز نورسیده من ببخش که فرصت نکردم تا از همون لحظه اول همه چیزو برات بنویسم چون ترجیح دادم بیشتر کنار خودت باشم و از حضور نازنینت استفاده کنم ، الان که دارم مینویسم تو برای خودت خانومی شدی و یکسری حرکاتت مخصوص خودت و داری .

روزای آخر من و بابا به پیشنهاد دایی فکر کردیم و اسم آنیتا رو برای تو انتخاب کردیم به معنای خوشرو و مهربان شانس آوردیم چون تو خیلی زودتر از موعد خودت به دنیا اومدی و اگه قرار بود من و بابا با همون وسواس پیش بریم مطمئنم بدون اسم میموندی.

درست یک هفته بعداز اینکه از مرخصی استعلاجی من شروع شد تو نازنینم قدم رنجه کردی ،دخترکم قرار بود 10مهر به دنیا بیای ولی با تموم عجله ای که واسه دیدن این دنیا داشتی 22شهریور یه روز سه شنبه از آخرین روزای تابستون همه مارو خوشحال کردی .نمیدونی با چه شوقی رفتم اتاق عمل بدون هیچ ترس و نگرانی فقط پنج دقیقه طول کشید تا صدای نازنینت و شنیدم در حین عمل همش برات دعا میکردم چون زودتر به دنیا اومدی و من نگران این بودم که نری تو دستگاه که خدا رو شکر دکترت گفته بود وزنش خوبه و درجه هوشیاریش بالاست پس نیازی به دستگاه نداره .من و بابا رفتیم بیمارستا اونم ساعت 5صبح ولی گفتم مادر بزرگ و پدر بزرگ تا ساعت 7 بیدار نکنه و بهشون خبر نده .وقتی رفتم اتاق عمل هیچکس کنارم نبود یعنی هیچکس نیومده بود ،ولی وقتی اومدم بیرون همه پشت در اتاق بودن و خبر سلامتت و به من رسوندن ،بابا سریع اومده بود سراغ تو وکلی عکس و فیلم از تو برای من آورد .به نظرم اون عکسا زیباترین عکسایی بود که تا حالا دیده بودم .کلی طول کشید تا خودت و دیدم ولی به نظرم تمام اون دردا به یه لحظه دیدنت می ارزید و از اون روز تا الان تو همه زندگی من شدی و با همه وجودم عاشقتم به نظرم عشق به فرزند پاکترین و مقدس ترین عشقه ،خالص و بی پیرایه .نمیتونم بگم تنها عشق من و بابایی چون تو موجود تازه رسیده به همه اعضای خانواده حسای جدید دادی مخصوصا بابام که بعد از طی یکمدت بیماری و جراحی حالا به گفته خودش با تو همه مریضی یادش رفته و عاشقانه دوستت داره اینقدر که بیشتر روزا سرزده میان پیشم البته برای دیدن تو ،عکسات و به در و دیوار آویزون کردن و روزی چندبار زنگ میزنن و حالت و می پرسن .جنابعالی هم که استاد شیرینی و عشوه گری با صدای بلند براشون میخندی و جیغ میکشی و قند تو دلشون آب میکنی .

دخترکم واکسن های پایان دو ماهگیت زده شد و خدا رو شکر تب نکردی .تو بعضی کارا لج میکنی مثل پوشیدن کلاه که اصلا دوستش نداری یا خوردن قطره کولیک .جیغ کشیدن و تازه یاد گرفتی ولی بعدش به سرفه می افتی .هنوز وسایل و تو دستت نمیگری اما جدیدن شیشه شیر و میگری ولی قدرت کافی نداری .عاشق این هستی که بابا برات شعر بخونه و با تو حرف بزنه که همین کارات باعث شد چند روز پیش از کارش جا بمونه ازبس که با تو سرگرم شده بود و دیده بود من خوابم دلش نیومده بو تو تنها بمونی .

نازنینم دیشب اولین شب یلدای تو بود .شام خونه مادربزرگت بودیم(مامان بابا) که عمه ها و عموهاتم بودن و کلی قربون صدقت میرفتن ،بعداز شامم رفتیم سراغ خاله و رفتیم خونه مامان بنده .وقتی هم که برگشتیم جنابعالی تا 4 صبح نخوابیدی و بازی کردی و بنده هم یلدای طولانی رو به شعر خودن و شکلک درآوردن گذروندم.

الانم تو تخت خواب ما تخت گرفتی خوابیدی چون هیچ تمایلی به خوبیدن تو تخت خودت نداری .سعی میکنم از این به بعد بیشتر برات بنویسمماچ

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (1)

نسرين
3 بهمن 90 8:28
كجايي پس؟ بيا و برامون از دخترت بنويس
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به بهار من می باشد