بهار من

مهد کودک

1393/2/29 8:24
نویسنده : سارا
438 بازدید
اشتراک گذاری

عزیز دلم این روزها برای من و تو روزهای جدیدیه ،روزهایی که در آن تو داری مستقل تر میشی و نمیدونی تو دل من چه خبره .دارم مبارزه میکنم با این حالم اینقدر که اطرافیانم متوجه پریشان حالیم شدن .بعداز کلی پرس و جو یه مهد خوب برات پیدا کردم چون خودت خیلی دوست داشتی بری و از طرفی هم آمادگی آموزش  دیدن رو داری .گرچه بابا جون و مامان جون مخالف بودم مخصوصا بابا جون ولی از طرفی مهد تو رو مستقل میکنه .روز اول بازم بردمت خونه باباجون و قرار شد بعداز اینکه صبحانه خوردی با  مامان جون برین مهد وقتی من رسیدم دفتر مدیریت تو رفته بودی داخل و من و مامان جون مشغول صحبت با مدیر مهد بودیم و از تو میگفتیم و اخلاقیاتت .خوشبختانه با روی باز رفته بودی و منم همه تاکیدم این بود که به اعتماد به نفست ضربه وارد نشه .

بعداز نیم ساعت که خواستم ببرمت اصرار میکردی که میخوام بمونم و بازی کنم تو برو من با مامان جون اومدم تو برو ولی به هر شکل راضیت کردم که بریم خونه .مامان جون و گذاشتیم خونه و من و تو اومدیم اداره گرچه تو دوساعت پایانی هیچ کاری نکردم .

روز دوم باباجون و مامان جون تو رو بردن و بعد از یک ساعت برگردونده بودن ظهر که اومدم یه نقاشی خوشگل کشیده بودی که خاله شهرزاد(مربی مهد) گذاشته بود تو کیفت و من کلی قربون صدقه نقاشیت رفتم .عصر هم با هم رفتیم کلی خرید برای مهد انجام دادیم و شما سفارش دادی برای ناهار فردا که قرار بود تو مهد بخوری من ماکارونی درست کنم و برای شام ساندویچ بنده هم اطاعت کردم .ساندویچ و کامل خوردی و بعد سعی کردم زود بخوابی و قصه گفتم و تو خوابیدی و من تا ساعت 2 به بقیه کارهام رسیدم و ظرف غذات و پراز ماکارونی کردم و در نهایت خستگی کنارت خوابیدم .

صبح که بیدار شدم تو رو بیدار کردم گرچه خیلی راضی نبودی .آماده شدیم و نون بربری و خامه خریدیم و اومدیم اداره مامان .صبحانه که خوردی بردمت مهد و ساعت دو نیم با سرعت هرچه تمام خودم و رسوندم به تو اما اصلا راضی نبودی که با من بیای .خلاصه کلی وایسادم تا سرسری بازی کردی . بعد هم نق زنان اومدی تو ماشین .مسئول تغذیه گفت که ناهار نخوردی و چون اولین روز بوده خیلی سخت گیری نکرده مبادا از محیط بدت بیاد .

ناهار و با مامان کامل خوردی ولی هرکار کردم که بخوابی نخوابیدی اما من واقعا ناتوان بودم و خوابم برد حالا هر ثانیه یه چیزی محکم خودشو پرت میکرد رو سرم وموهام و میکشید و هزار ترفند دیگه تا من بیدار شم .خیلی عصبانی شدم و سرت داد کشیدم چون واقعا خسته بودم ولی خودم ناراحت شدم و سعی کردم راضیت کنم بعد که بیدار شدم دیدم خودت خوابیدی .ساعت 7 عصر به زور بیدار شدی .میان وعده برات ویفر با بستنی آوردم و برای شامت یه سوپ خوشمزه پختم .چند قسمت از برنامه های عمو پورنگ و رو فلش برات ضبط کردم و تا مشغول دیدن اون شدی شامتم خوردی و بردم حمامت کردم .ساعت 11 شب بود که بابا جون و مامان جون اومدن خونمون و همش میگفتن که بازم صبر کن و فعلا مهد نبرش ولی از اونجاییکه معتقدم برات لازمه و خودتم دوست داری گفتم نه بزارین فعلا بره اگر دیدم خیلی اذیت میشه دیگه نمیبرمش .

ساعت 12 شب خوابیدی و صبح موفق نشدم بیدارت کنم بنا براین بابا موند تا تو بخوابی و من با ظرف صبحانه تو راهی شدم .ساعت 10 اومدی پیشم صبحانه خوردی و بردمت مهد .

این روزها همه جملات رو به خوبی بیان میکنی مگه اینکه کلمه ای سخت باشه .مکالمات تلفنی با اعضای خانواده یا دوستان خیالیت که جز برنامه های همیشگیه .دستت به ایفون میرسه و صدها بار قصه شنگول و منگو لو تعریف کردم تا یاد گرفتی که در و باز نکنی ولی بازم باید مراقب باشم .

دیشب تو وانت نشسته و چون مدت زیادی تو آب بوده دستاش چروکیده شده میگه:

 مامان ببین دستام پیر شدم  مثه مامان جون شدم .

من : نه عزیزم مامان جون خیلی جوونه .

آنیتا : والا پیره ببین منم پیر شدم اینجوری راه میرم (خودش و خمیده میکنه )

حالا والا رو از کجا یاد گرفته یا کی بهش گفته پیرا چه شکلی راه میرن نمیدونم تازه میگفت بابا جونم پیرزن شده.

به محض اینکه ببینه از حمام بیرون اومدیم هرجا باشه سریع میگه عافیت باشه  و خودش و به ما میرسونه .قربونت برم .

 

امروز هفدهم اردیبهشت نودو سه به نظر من وحشتناک ترین روز دنیاست .خواب بودی که بردمت مهد گرچه به علت شلوغی در ورودی بیدار شدی و من دادمت بغل یکی از مربی ها .پاره تنم سخت ترین روزهای عمرم مطمئنا همین روزهاست .

هیچکس جز یه مادر این حس و درک نمیکنه .

 

امروز تقریبا 10روزه که مهد میری آخه یه سرما خوردگی کوچولو پیدا کردی و یکی دو روز موندم خونه که خورد به پنجشنبه و پنجشنبه هم که خاله مهربون اداره نمیره و تو میری پیشش بعدشم که جمعه بود اما از شنبه رفتی بازم مهد  ولی با این تفاوت که ساعت موندنت و کم کردیم .دسته گلم من و تو باید بابت داشتن باباجون و مامان جون خدا رو شکر کنیم و تو همیشه محبتهای بی اندازشونو به یاد داشته باش .تا ساعت یازده یا دوازده میمونی و بعد باباجون و مامان جون با وجود اینکه مسافت طولانی باید تو راه باشن ولی میان و تو رو با خودشون میبرن .

این روزها رفتارهات اجتماعی تر شده ،با بچه ها بهتر بازی میکنی و برام از مهد تعریف میکنی .اما اینها هیچکدوم هنوز به منه مادر آرامش نداده.خطا

niniweblog.com

پسندها (1)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (1)

مهسا امیدی
21 مرداد 94 18:36
سلام به شما پدر و مادر گرامی بخصوص به نی نی کوشوله عزیز نی نی تون خیلی قشنگه انشالله به حق محمد خوش بخت بشه و زیر سایه پدر مادر سالیان سال خوش باشه . . به فروشگاه من سر بزنید خریده ارزان کارت شارژ با قیمت فوق العاده قربونت بشم. میشه لینک فروشگاهم رو بذاری تو وب این فرشته نازنین. . . خریده عمده و ارزان کارت شارژ www.sharjj.ir
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به بهار من می باشد