درگیری های ذهنم
عزیز معصوم ومهربانم .چند روز هفته گذشته سخت و کشدار گذشت .اینقدر سخت که دلم میخواست هیچوقت نباشم تا این لحظه ها رو ببینم .نازنینم من تحمل دیدن غم و پژمردگی تو رو ندارم و پا به پا که شاید بیش از تو زجر میکشم .هفته گذشته عروسک کوچولویی بود که تب داشت ،درد داشت و مادری که همه اینها رو با جون و دل برای خودش میخرید تا بازهم تو رو کامل و سالم و سرحال ببینه .
این هفته من بودم و تو بودی و آغوشی که همیشه و تا ابد برای تو بیتابه .من بودم و تو بودی و دکتر و شربت و پاشویه های شبانه و منیکه ثانی به ثانیه از خواب میپریدم و تب تو رو کنترل میکردم .
وسط بیماری تو از خدا شفای همه کوچولوهای مریض و خواستم .چراکه سخته خیلی سخت .
خدا رو شکر که الان خوبی و بازهم صدای تو تو خونه میپیچه .اما هنوزم بد غذایی ،هنوزم منم و متوسل شدن به هرآنچه پزشک و مکمل غذایی و کتاب و مقاله در مورد تغذیه تو .
تو این همه درگیری و جنگ و بحران اقتصادی و قصه های پایان دنیا یه مامان هست که همه فکرش تغذیه تو و درست خوردنته و تو نمیدونی که حتی شبا هم خواب میبینم.
راستی گل قشنگم الان دیگه کامل راه میره.بابا رو به همه میگه ،برق رو دیروز یاد گرفته چون عاشق خاموش و روشن کردنه لامپه ،ماما رو تلفظ میکنه ولی متاسفانه منظورش من نیستم دایی را گاها با لفظ دادا میگه .از بلندی خوشش میاد و در عرض سه سوت روی میز وسط خونه مامان یا رویه اوپن میشینه .سرسره بازی و تاب بازی تو پارک و عاشقانه دوست داره .فداش بشم